تق تق! مثل یه کارتن چینی شکسته صدا میدم. شاید وقتی اسبا داشتن چهارنعل پرواز میکردن، زمین زیر پاشون من بودم.
اما اینکه هنوز خاک نشده؛ یه مشت گوشت و خونه. اون برگشته، با ردی که به جا گذاشته؛ میفهمم که تغییری نکرده.
دیگه مثل سابق نیستم. قدرتم، دست به دست باد داد و رفت. حالا برای بغل کردن هم، نمیتونم پیش قدم بشم.
تق تق! دیگه صدایی نمیاد. چینی برای شکستن باقی نمونده. باید تا فردا منتظر بمونم تا دوباره سرهم بشن.
درد چنگ میزنه و جلو میره مثل گیاه خودرویی که آبش داده باشن. ترسناکه. تاکجا قراره پیش بره؟