مردمیکه اسیر جهل اند حتی بالهای فرشتهی نجاتشان را از ریشه میکنند و خام خام میخورند.
تاج بر سر ابلیس میگذراند و با جامهایی مملو از خون، معصومیت را غسل میدهند. در این میدان مرگ میرقصد، شیطان وحشیانه میخندد و اتفاقا کلوچههای شیرین عمه خانم گوشت نوزاد از آب در میآیند.
عیسی مصلوب با درد به گناه آدمیان میگرید و مردی دیوانه وار زیر تیر سوزانندهی خورشید، سرود یکشنبهها را مینوازد.
کلیسا، میخانه و کشیش، ساقی میشود. ستارهی اقبال مرده و جهنم بر پا میشود.
وجدان بی آبرو شده، ناله میکند. قتل و خشونت جاذبهی جنسی ایجاد میکند.
بهتر است مواظب خودتان باشید،حتی اگر در این میان کسی دوستتان داشته باشد.
...
کتاب جالبی بود و برگرفته از یه داستان واقعی. میدونین وقتی داشتم میخوندم یه لحظه کتابو زمین گذاشتمو یه لبخند تلخی زدم. انگار که داشتم ماجرای کشته شدن فرخنده ملکزاده رو میخوندم. انگار که مردم فقط یه جور دیوونه میشن. حالا مهم نیست سال ۱۸۷۰ و تو فرانسه باشه یا ۲۰۱۵ تو افغانستان.
((شماحق ندارید چنین کاری بکنید!))
جواب آمد(( امروز دیگر حق و حقوقی نمانده!ما خودمان قانون ایم!))
دوبوا زاری کنان گفت(( حیوانها، حیوانها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی شما بگذارند! تو کجا میدوی؟))
((میروم دستانم را به خونش آغشته کنم.))
پ.ن: اینبار عکس پستو خودم گرفتم:)
پ.ن۲: تقریبا ۱۰۰ هست و داستان بلنده میتونین یه روزه بخونینش.